«آغوش»
مهتاب جاری می شود از پنجره در بطن شب
یک چشم مات شیشه ها، یک دل میان تاب و تب
دیوار می ریزد به هم در با تپش وا می شود
آن یار جانی ناگهان در قاب پیدا می شود
می بوسمش، می بوسدم، این از سلام عاشقی
در دامنم پر میشود گلبرگ های رازقی
می بارمش اشکی که از دلتنگی ام جاری شده
در بارشم دستان او از جنس دلداری شده
من می نوازم یار را، ساز خوش آهنگ من است
من می زنم مضراب تا اینگونه در چنگ من است
با هر نگاهش زندگی در مرگ جاری می شود
اعجاز، وقتی چشمه ای در سنگ جاری می شود
بر خاک می افتد شبم در روشنای مهر او
خورشید ابری بود تا شد آشنای مهر او
باران حسادت می کند بر نغمه آغوش ما
شب می گریزد کم کم از عریانی دلپوش ما
از دیدگان عقربه عمریست ما پنهان شدیم
در این دم دیوانگی دیریست جاویدان شدیم
پشت حریم این وصال گام زمان می ایستد
پای شکوه عاشقی کل جهان می ایستد