از دوست داشتن

دردم از شعر است و درمان نیز هم... غزل قراگزلو با همه ی دل تقدیم می کند

از دوست داشتن

دردم از شعر است و درمان نیز هم... غزل قراگزلو با همه ی دل تقدیم می کند

یک شب 

پیش از آن که مرگ

-که صدای نعل های اسبش از دور به گوش می رسد-

پشت دیوار خانه ام منتظر بایستد،


از زبان تمام عاشق ها

برای معشوق

بوسه ای خواهم سرود


بوسه ای که پیچکی می شود

 می پیچد دور تنم

دور دیوارها

دور تمام جهان


باید کاری کرد


پیش از آنکه مرگ

-که صدای چهارنعل اسبش نزدیک است-

دربزند...

من همانم که تو یادش دادی

لب فرو بندد از ابراز نیاز

دلِ کوبنده سپارد بر خاک

فاش با تو نکند این همه راز


من همانم که تو می ترسیدی

شعله سازد لب خاموشش را

مُهر سردی زدی و رفتی تا

از خلأ پر کند آغوشش را 


خیره بر خواب و خیال تو گذشت

عمر صدساله ی تنهایی من

"بی تو،  مهتاب شبی" عمری بود

در پسِ کوچه ی لیلاییِ من


من همانم که ز یادش بردی

پشت گردی که بر آیینه نشست

روزها رفت و دری باز نشد 

رو به امید دلی در بن بست


نیش ها می خورم و می خندند

خاطراتی که مرا می بوسند

غنچه هایی نشِکفته از شعر

لای اوراق دلم می پوسند


این چه ابری است که خورشیدی را 

در لحاف تن خود پیچیده است

مومیایی شده در بغض و سکوت 

راز عشقی که کسی نشنیده است...



عطر تنت می ارزه به هر چی که تو دنیاس

انگار تو باغ بهشتش باغبون بودی

اغراق نیس اینکه بگم دنیام طوفان بود

تو کنج آغوشت منو امن و امون بودی


با هر نگاهت سختیامو ساده می کردم

دریای دل تو سینه ته، خاموش و آرومی

زیبا ترین رنگم شده بی رنگی حرفات

تو بی ریایی رو برام معنا و مفهومی


میلاد تو شد مبدأ تاریخ دل بستن

تحویل سال عاشقی هم، ماه آبان شد

شاید کسی باور نکرد اما برای من 

زیبا ترین فصل خدا پاییز تهران شد


پاییزیِ شورآفرینِ با شرافت، مَرد!

آبانی یک رنگِ همزادِ صداقت، مَرد!

اندازه ای که دوستت دارم چه نا پیداست...

مثل وجودت بی نهایت، بی نهایت، مَرد!


تقدیم به امینم به مناسبت تولدش

برای شعر زخمی ام قافیه ی تو مرهم است

در این سیاه روز و شب نبودن تو ماتم است


غمی نشسته در دلم که از دلم نمی رود

نگاه کن که رنج من تمام رنج عالم است


تمام خنده های من بدون تو تصنّعی است

هوای چشم های من همیشه ابر و نم نم است


تمام روزهای من بدون تو حرام شد

تمام ماه های من بدون تو محرّم است


نشسته ام به انتظار و این خزان بی بهار

نشسته است بر گلوی هرچه باغ خرّم است


گمان نمی رود که بگذرد به سادگی ولی

خجسته باد عشق بر هرآن که تشنه ی غم است




در این شهر هزاران توی بی روزن

هوای روشنی کم بود و دیگر نیست


برای التهاب زخم های باز

کسی دنبال مرهم بود و دیگر نیست


به خاطر دارم آن یاری که از دل رفت

هیاهویی درونم بود و دیگر نیست


خیال نازکی از سر گذر می کرد

کنارِ خواستن، غم بود و دیگر نیست


نه تنها غم که حتی خواستن گم شد

در افسونی که آن هم بود و دیگر نیست


کلامی بود و گم شد در مهِ اندوه

به چشمی برقِ شبنم بود و دیگر نیست


سراسر شعر حبسِ پیچک ابهام

غزل شاعر...گمانم بود و دیگر نیست!