در این شهر هزاران توی بی روزن
هوای روشنی کم بود و دیگر نیست
برای التهاب زخم های باز
کسی دنبال مرهم بود و دیگر نیست
به خاطر دارم آن یاری که از دل رفت
هیاهویی درونم بود و دیگر نیست
خیال نازکی از سر گذر می کرد
کنارِ خواستن، غم بود و دیگر نیست
نه تنها غم که حتی خواستن گم شد
در افسونی که آن هم بود و دیگر نیست
کلامی بود و گم شد در مهِ اندوه
به چشمی برقِ شبنم بود و دیگر نیست
سراسر شعر حبسِ پیچک ابهام
غزل شاعر...گمانم بود و دیگر نیست!