از دوست داشتن

دردم از شعر است و درمان نیز هم... غزل قراگزلو با همه ی دل تقدیم می کند

از دوست داشتن

دردم از شعر است و درمان نیز هم... غزل قراگزلو با همه ی دل تقدیم می کند

بار دیگر به بندت آمدم...آری...

و تو آیا هیچگاه با رحم آشنا بوده ای؟

بار دیگر به بندت آمدم..آری...


گل ها گریه می کنند

گل ها برایم گریه می کنند

و بغض گلوی پنجره ها را می گیرد

درد بر جان دیوار می نشیند از غم من!

من در غم

غم در من بی صدا شعله می کشد

 و بغض در گلویم به خود می پیچد

مرگ هم می گریزد از من!

بار دیگر به بندت آمدم...آری...


شب قدر...

شب..

شبنم...

شب منم!...

و تو آیا هیچگاه قدر شب های مرا دانسته ای؟


من تفرجگاه دردم!

که در سایه هایم بیارامد.

و تو آیا هیچگاه خشم را دانسته ای آن هنگام  که از خیمه گاه عشق سر بر آرد؟

بار دیگر به بندت آمدم..آری...

و دیگر اشکی نمانده است که از شکاف زمین بجوشد برای من!

چقدر به سینه کوبید مادرم

که طفل مرا چرا این همه درد باید!؟

قلم خونین است

گونه هایم سرخ است

از خون!

تو با من ستمگری ؟

نه...

من با من ستمگرم

از آن روز که تو را خواستم

بار دیگر به بندت آمدم...آری...!!


غریبانه

بغض شکسته  گونه ی تر  شانه ای که نیست

تکرار خنده های تو در خانه ای که نیست

برجای مانده ای که تورا جست وجو کنم

 هم چون پرنده در هوس دانه ای که نیست

عمری میان آتش و با خویشتن به جنگ

آن هم فقط به خاطر بیگانه ای که نیست

در آسمان ستاره ای آتش گرفته ام

روی زمین فدایی جانانه ای که نیست

باری به دوش می کشم از جنس حادثه

در متن داستان غریبانه ای که نیست

خالی ترم از آن که تمنا کنم تورا

در سینه نیست جز دل دیوانه ای که نیست!...

غروب غم انگیزی است

بغض

مرا فرو خورده است

وهنوز

تو را دوست می دارم!

باز هم غم هایت را به رویم بتکان

تا خواسته باشی مرا

من

غرق خواهش این خواستن...

آسمان عاشق زمین شد

وهنوز

باران حقیقی است...

چون اشک در چشمان من جمع می شوی

و من شیفته این جهان مواج مشوشم

آن گاه

ترس من تنها از لغزشی است

که همه چیز را دوباره عاقلانه کند!...