در لابلای رنگ های خاکستری شهری
که هوا را از خاطر برده است،
من تو را نفس می کشم
و خودم زندگی می شوم!...
حال شعر نگفته ای دارم
در دلم درد خفته ای دارم
در گلویم به جای شعر و شراب
سیب کال نهفته ای دارم