از دوست داشتن

دردم از شعر است و درمان نیز هم... غزل قراگزلو با همه ی دل تقدیم می کند

از دوست داشتن

دردم از شعر است و درمان نیز هم... غزل قراگزلو با همه ی دل تقدیم می کند

پری

شهری از عشق های نافرجام

باغی از خاطرات بیهوده

کوچه ی اشک های بی پایان

خانه خنده های فرسوده


یک پری با دو بال خاک آلود

بر تنش اشک های مهتاب است

خلأیی به رنگ خواهش نور

توی رگ های کوچه ی خواب است


روی خوبش چو صورت خورشید

از لبانش چکامه می بارد

بر زمین دانه های اشکش را

هرقدم قطره قطره می کارد


می رود در هجوم تاریکی

با شب تیره در مجادله است

دور تا دور او احاطه ی شب

مثل ماهی که در محاصره است


گریه را در گلو فرو داده

بغض را در ترانه پیچیده

باغ محزون سوگواری را

با قدم های خویش رقصیده


برگ اندوه در بغل دارد

نبض پنهان شهر خاموش است

مادر کودکان سرگشته

گرمی بی قرار آغوش است


گو که معنای عشق او باشد

در شبی بی مثال از شب ها

تا که خواند روایت امروز

تا چه باشد حکایت فردا...

خورشید

          بهانه ای بیش نبود

زمین به هرحال دور تو می چرخید...

برای زمین

سکوت بهترین حرف عاشقانه بود

و در تداوم این سکوت

آرام ارام می فرسود

سر انجام یک روز از او حفره ای ماند

که تو در آن سر خوردی!!

خستگی مرا احاطه کرده است..

خام سوخته ام ! پرواز را سینه خیز رفته ام!

احساس می کنم همیشه وارونه بوده ام

مثل کسی که افتاب را پارو می کند از پشت بام...همیشه وارونه بوده ام...

خفاش 

فیلسوفی است که وارونه به اندیشه فرو می رود

وارونه به مراقبه می نشیند

 وآفتاب را پارو می کند

از ذهنش...

مبهوت و غمگین با دلی مرده

مهر سکوتی بر لبان خورده

شکی چو مار آرام و موذی باز

از تن توان و تاب را برده

یک خانه با اشیاء ماتم بار

با صندلی هایی که افسرده

همدرد با گل های متروکه

آن میز کوچک نیز پژمرده

دردی مرا در خویش پیچیده

یاری مرا آگاه آزرده

جای کسی در لحظه ها خالیست

ساعت تو را این بار نشمرده