قسم خورده بودم که اشکم نریزد
برای فروغ نگاهی
که در باورم روزگاری
مرا دوست می داشت
و اینک دو فنجان یخ بود
دلم ساده بر هم نریزد
ولیکن نمی شد
نمی شدکه ویران نباشم...
پس از رفتن او نمی شد
چو طفلی که گم کرده خانه
هراسان و گریان نباشم...