در این شهر پر از هجوم ،
پر از هجوم تکرارها و همیشه ها،
کسی حتی شبیه تو نیست
که سر تنهایی ام را
روی شانه آرامشش بگذارم
در این شهر هزاران چشم
کسی حتی نمی تواند تکرار نگاه تو باشد
همین است
که تو را به جهانی نا دیدنی پیوند می زند
همین است که دیگر نمی بینمت!...
پر از هجوم تکرارها و همیشه ها،
کسی حتی شبیه تو نیست
که سر تنهایی ام را
روی شانه آرامشش بگذارم
در این شهر هزاران چشم
کسی حتی نمی تواند تکرار نگاه تو باشد
همین است
که تو را به جهانی نا دیدنی پیوند می زند
همین است که دیگر نمی بینمت!...
دیگر نمیبینمت...چه غم آرامی!
دوست! سلام! روزگار را ملامت کن نه غزل را...گمان می کنم دیگر نیستم...ابری شده ام نازک که زمین زیر پایش سنگینی می کند!... مرا فراغتی باید... از زندگی!!...