دلتنگی هایم را فشنگ می کنم
و در اسلحه می گذارم
تو رانشانه می روم که آینه ی تمام قد منی
همسنگر نه...
هم سرنوشتم
بگذار خون بچکد تا مگر میان خاکستریِ جنگ،
یادی کنیم از
سیب ها و انارهای باغ کودکی
شمعدانی های حیاطِ خانه
و لبهای سرخِ "او"...
خون می چکد و می اندیشم گل های دامنش این بار به کدام سو می رقصند؟...
دلتنگی هایمان تمام شد
و پوکه های بر زمین ریخته
اشک های اسلحه اند.