غروب غم انگیزی است
بغض
مرا فرو خورده است
وهنوز
تو را دوست می دارم!
باز هم غم هایت را به رویم بتکان
تا خواسته باشی مرا
من
غرق خواهش این خواستن...
آسمان عاشق زمین شد
باران حقیقی است...
چون اشک در چشمان من جمع می شوی
و من شیفته این جهان مواج مشوشم
آن گاه
ترس من تنها از لغزشی است
که همه چیز را دوباره عاقلانه کند!...
گریه مرا به خانه می برد
وقتی تازه
به باغ خاطرات تو رسیده ام!...
شبانه به سرقت چشمانت آمده است
دزد عاشق!
غافل از اینکه پلک هایت
سرمستانه از او پیشی گرفته اند!...