از دوست داشتن

دردم از شعر است و درمان نیز هم... غزل قراگزلو با همه ی دل تقدیم می کند

از دوست داشتن

دردم از شعر است و درمان نیز هم... غزل قراگزلو با همه ی دل تقدیم می کند

تو می درخشیدی

به سان نرگسی شکفته در طلوع صبح باغ

زمزمه رمزآلودت را چنان پرتوی مرئی می دیدم

در ضیافتی که همه دل به تو باخته بودند


شعری که گفته بودم را

لابلای خوشبختی دیگران گم کردم




ترم دوم کارشناسی بودیم. کلاس هایمان معمولی بود. با یک تخته و چند ردیف صندلی که پشت سرهم چیده شده بود. تدریس هم یا با توضیحاتی از پشت میز استاد بود و یا با وسایلی مثل تخته و ماژیک کامل می شد.

اما درس تاریخ اسلام فرق داشت...

استاد علاقه مند بود به جای استفاده از روش نسبتا قدیمی تخته نویسی، از نرم افزار پاورپوینت استفاده کند. بنابراین به کلاسی هدایت می شدیم که امکاناتش با روش استاد هماهنگ باشد.

این تنها تفاوت کلاس تاریخ اسلام با بقیه کلاس ها نبود؛ استاد، نواندیشی اش را در چیدمان صندلی ها هم پیاده کرده بود. به این صورت که به جای چهار یا پنج ردیف صندلی پشت هم چیده شده، دو گروه صندلی روبه روی هم داشتیم و این یعنی امکانی برای مباحثه و تبادل نظر دانشجویان با یکدیگر.

اما...

ما که اصولا نظری نداشتیم!

بحثی هم نداشتیم!

درس تاریخ اسلام هم اسمش رویش بود: تاریخ بود و مربوط به گذشته... پس شده بود آنچه می¬ بایست شده باشد...

از همه ¬ی اینها گذشته ما هیچ زمینه و تجربه ای در بحث و تبادل نظر نداشتیم. از نظر ما معنای کلاس این بود که استاد بفرمایند و ما گوش بسپاریم!

با تغییر در چیدمان صندلی ها فقط زحمتمان برای نگاه کردن به استاد زیاد می شد.

درواقع نو اندیشی و آزاد اندیشی استاد گرامی اصلا به کار ما که در تمام عمر تحصیلی عادت کرده بودیم به دهان یک نفر خیره شویم، نمی¬آمد و تازه دردی هم در گردنمان می گذاشت...

بنابراین بابت نواندیشی استاد تشکری نمی کردیم.

اعتراضی هم نمی کردیم.

اصلا کاری نمی کردیم.

فقط به دهان یک نفر خیره می شدیم!


از آخرین نگاه تو در پیچ کوچه مان

سال ها گذشت...


دیوارهای خانه ترک خورده اند و من


با قامت خمیده


زنده به انتظار


تنها ستون خانه ی در حال ریزشم.

مدتی است تظاهر به زندگی می کنم

کسی مرا نمی بیند که شب ها بیدار در کوچه ها پرسه می زنم

و قسم می خورم هیچ کس نمی داند 

که روزها 

که با آدم ها حرف می زنم

در میانشان می نشینم

یا به خرید می روم

در خوابم


اشتباه است باور کردن من


من دیگر یک تاوان ابدی شده ام


برای عشقی که روزی باید می گفتم و نگفتم


و بعد از آن

تبدیل شدم به دروغی آشکار، حقیقتی پنهان

برای ابد

قسم خورده بودم که اشکم نریزد


برای فروغ نگاهی

که در باورم روزگاری 

مرا دوست می داشت


و اینک دو فنجان یخ بود

دلم ساده بر هم نریزد


ولیکن نمی شد

نمی شدکه ویران نباشم...


پس از رفتن او نمی شد 

چو طفلی که گم کرده خانه

هراسان و گریان نباشم...