از دوست داشتن

دردم از شعر است و درمان نیز هم... غزل قراگزلو با همه ی دل تقدیم می کند

از دوست داشتن

دردم از شعر است و درمان نیز هم... غزل قراگزلو با همه ی دل تقدیم می کند

شعله های عشق خاموشِ تو اند

یاد ها اینک فراموشِ تو اند


مثنوی ها خیزد از دامانِ آن

بیت هایی که هماغوشِ تواند

اشک های اسلحه

دلتنگی هایم را فشنگ می کنم 

و در اسلحه می گذارم


تو رانشانه می روم که آینه ی تمام قد منی

همسنگر نه...

هم سرنوشتم


بگذار خون بچکد تا مگر میان خاکستریِ جنگ،

یادی کنیم از

سیب ها و انارهای باغ کودکی

شمعدانی های حیاطِ خانه

و لبهای سرخِ "او"...


خون می چکد و می اندیشم گل های دامنش این بار به کدام سو می رقصند؟...


دلتنگی هایمان تمام شد

و پوکه های بر زمین ریخته

اشک های اسلحه اند.

این منم آهنگِ درآمیخته

جانِ کلامی که به هم ریخته

شعلۀ رقصی که به تن سوخته

جرعۀ آبی عطش افروخته

شاهد تاریکی شب های شعر

خستۀ متشنّجِ تب های شعر

حادثه ­ام! حبسِ صلاح و سکوت

راهبه­ ام بر لب مرز سقوط

راهبه­ ام، فاحشه ای در نهان

رازِ هم­آغوشِ هزاران دهان

مرده که در گور به هوش آمدم

یک جسد گور به دوش آمدم

مرده بدم، زندگی­ ام خواستی

زندگی­ ام را به غم آراستی

گو چه کنم من؟ چه کنم با غمت؟

زندگی ام هست غمت تا غمت

چشم گشودم به جهانِ غمت

زیسته با سفرۀ نانِ غمت

هر نفسم سوخته با آهِ من

نغمۀ من، نالۀ جانکاه من

درد، تو و نالۀ جانکاه، تو

باز تو درمان منی، آه! تو

خنده بزن باز به بیچارگیم

دشمن دلخواستۀ خانگیم!

شعله زدی هستیِ پوچِ مرا

زمزمه کن آیۀ کوچ مرا

این خودِ زخمیم نمی خواهدم

زخمه شدم، سیم نمی خواهدم

بشکن و خاموش کن این ساز را

دار بزن یاغیِ آواز را...

پری

شهری از عشق های نافرجام

باغی از خاطرات بیهوده

کوچه ی اشک های بی پایان

خانه خنده های فرسوده


یک پری با دو بال خاک آلود

بر تنش اشک های مهتاب است

خلأیی به رنگ خواهش نور

توی رگ های کوچه ی خواب است


روی خوبش چو صورت خورشید

از لبانش چکامه می بارد

بر زمین دانه های اشکش را

هرقدم قطره قطره می کارد


می رود در هجوم تاریکی

با شب تیره در مجادله است

دور تا دور او احاطه ی شب

مثل ماهی که در محاصره است


گریه را در گلو فرو داده

بغض را در ترانه پیچیده

باغ محزون سوگواری را

با قدم های خویش رقصیده


برگ اندوه در بغل دارد

نبض پنهان شهر خاموش است

مادر کودکان سرگشته

گرمی بی قرار آغوش است


گو که معنای عشق او باشد

در شبی بی مثال از شب ها

تا که خواند روایت امروز

تا چه باشد حکایت فردا...

در لابلای رنگ های خاکستری شهری

که هوا را از خاطر برده است،

من تو را نفس می کشم

و خودم زندگی می شوم!...