از دوست داشتن

دردم از شعر است و درمان نیز هم... غزل قراگزلو با همه ی دل تقدیم می کند

از دوست داشتن

دردم از شعر است و درمان نیز هم... غزل قراگزلو با همه ی دل تقدیم می کند

«آغوش»


مهتاب جاری می شود از پنجره در بطن شب

یک چشم مات شیشه ها، یک دل میان تاب و تب


دیوار می ریزد به هم در با تپش وا می شود

آن یار جانی ناگهان در قاب پیدا می شود


می بوسمش، می بوسدم، این از سلام عاشقی

در دامنم پر میشود گلبرگ های رازقی


می بارمش اشکی که از دلتنگی ام جاری شده

در بارشم دستان او از جنس دلداری شده


من می نوازم یار را، ساز خوش آهنگ من است

من می زنم مضراب تا اینگونه در چنگ من است


با هر نگاهش زندگی در مرگ جاری می شود

اعجاز، وقتی چشمه ای در سنگ جاری می شود


بر خاک می افتد شبم در روشنای مهر او

خورشید ابری بود تا شد آشنای مهر او


باران حسادت می کند بر نغمه آغوش ما

شب می گریزد کم کم از عریانی دلپوش ما


از دیدگان عقربه عمریست ما پنهان شدیم

در این دم دیوانگی دیریست جاویدان شدیم


پشت حریم این وصال گام زمان می ایستد

پای شکوه عاشقی کل جهان می ایستد


من با نوای باران شعر تو را سرودم


ابری شدم که لبریز از واژه ی «تو» بودم


دیدم تو را که آرام از خاطرم گذشتی


چشمان شعر خود را بر مهر تو گشودم

مدار قلب تو مادر مدار مهربانی بود


شکفتی پرپرت کردند ای یاس شکیبایی


یگانه دختر هفت آسمان معرفت بودی


پس از تو با که خواهد گفت امیر از درد تنهایی؟



فاصله با دل پر درد من این بار چه کرد


داغ دوری تو با این دل غم بار چه کرد


یار من بودی و اینگونه ستم ها کردی


آه، خودخواهی تو با لغت «یار» چه کرد!



زخم دلتنگی تو

با دلم مأنوس است


سوز این دلتنگی

شرری هست مداوم بر جان


با توام ای غم دلخواسته

ای دشمن جان!


با همه درد که آمیخته با روز و شبم

دوستت می دارم!