از دوست داشتن

دردم از شعر است و درمان نیز هم... غزل قراگزلو با همه ی دل تقدیم می کند

از دوست داشتن

دردم از شعر است و درمان نیز هم... غزل قراگزلو با همه ی دل تقدیم می کند

دل آلوده دامن

که را گویم غم عشقش, که تاب آرد شنیدن را؟

از این حسرت که سوزاند دل او را , دل من را

هزاران عمر در هر لحظه با او عاشقی کردم

هزاران مرگ , بر من آزمایش کرد مردن را

از این آشفتگی ها کاش جانی با خبر می شد

که می آمیخت _سرخوش_ با خودش آغوش دشمن را

همان جانی که گم شد در فریب چشم آرامی

و گم کرد او از آن پس راه منزل های ایمن را

بلی دشمن! ولیکن دشمنی از دوست زیباتر

بلی آتش! که از آبی گواراتر شود تن را

پس از او شعر هایم را به قربانگاه بخشیدم

نیازی نیست حرفی ترجمان باشد شکستن را

پس از او ماند حیرانی و خاموشی و شاید من!

به آغوش که بسپارم دلی آلوده دامن را؟!

در این شهر پر از هجوم ،
پر از هجوم تکرارها و همیشه ها،
کسی حتی شبیه تو نیست
که سر تنهایی ام را
روی شانه آرامشش بگذارم
در این شهر هزاران چشم 
کسی حتی نمی تواند تکرار نگاه تو باشد
همین است
که تو را به جهانی نا دیدنی پیوند می زند
همین است که دیگر نمی بینمت!...


آب

همان نور است

اما خیس!...


و  " او " بر زمین

عشقی است

که خود را رسوا ساخته...


به همین سادگی!...

بغضت را در آغوشم بشکن

بگذار خرده هایش در جانم فرو رود


برایت از این خرده باران ها فانوسی می شوم

نه اینکه راهی را روشن کنم

یا خانه ای را...


تنها برای آن

که تا آخرین شعله

 تورا نفس بکشم!

گاه حس می کنم

ژاکت بلندی شده ام

از دردهای به هم بافته...

اما بپوش مرا

گرمت می کنم!...