پر از هجوم تکرارها و همیشه ها،
کسی حتی شبیه تو نیست
که سر تنهایی ام را
روی شانه آرامشش بگذارم
در این شهر هزاران چشم
کسی حتی نمی تواند تکرار نگاه تو باشد
همین است
که تو را به جهانی نا دیدنی پیوند می زند
همین است که دیگر نمی بینمت!...
که را گویم غم عشقش, که تاب آرد شنیدن را؟
از این حسرت که سوزاند دل او را , دل من را
هزاران عمر در هر لحظه با او عاشقی کردم
هزاران مرگ , بر من آزمایش کرد مردن را
از این آشفتگی ها کاش جانی با خبر می شد
که می آمیخت _سرخوش_ با خودش آغوش دشمن را
همان جانی که گم شد در فریب چشم آرامی
و گم کرد او از آن پس راه منزل های ایمن را
بلی دشمن! ولیکن دشمنی از دوست زیباتر
بلی آتش! که از آبی گواراتر شود تن را
پس از او شعر هایم را به قربانگاه بخشیدم
نیازی نیست حرفی ترجمان باشد شکستن را
پس از او ماند حیرانی و خاموشی و شاید من!
به آغوش که بسپارم دلی آلوده دامن را؟!